قربون غم تو چشمات
عزیز دلم مامانی من .چرا انقدر غمگین وساکت بودی ؟
چند روز پیش با خانومای فامیل رفتیم بهشت مادران نمیدوم چرا انقدر کم حرف و ساکت شده بودی نه با نی
نیا بازی کردی نه شیطونی .شایدم از بودن اونهمه خانوم تعجب کرده بودی .خیلی دلم برات
سوخت .نگران حالت شده بودم.
متاسفانه تو جمع زنونه همه نظر میدن ...چرا این بچه ساکته...چرا اینطوریه ....همیشه این
مدلیه ...فلانی ازاین مدل بچه ها خوشش نمیاد یا میاد....فکر نمیکنن به یه مادر بر میخوره و ناراحت
میشه .
خلاصه زود بلند شدم اومدم خونه .تورو خوابوندم .می خواستم زودتر بلند بشی ببینم ناراحتیت از چی
بوده
آنقدر گریههههه کردم که نگو .در واقع اون روز اینطوری گذشت......
بیدار شدی شاد وشنگول انگار نه انگار اونهمه غمگین بودی ...اذت پرسیدم مامانی آرتینم چی شده بود
ناراحت بودی ؟
با اون لحن شیرینت گفتی :
نی نی گریههه . اووووفتاد زمین. درررررددد.
نی نی دختتتر بدو بدو .
خلاصه فهمیدم ناراحت دختر کوچولوی فامیلمون بوده ووواااااای
خیالم راحت شد که تو مریض نشدی و سرحالی مردمم برای خودشون حرف میزنن و خاله
زنگ واقعا"صحت داره .
اون شب انقدر بازی وشیطونی کردی که نگووووووو.
مامانی قربونت بشه .
مامان میگه:
عسل دارم ......
آرتین میگه:
یووودووونهههه.....آرررررتتتییینههه