مادرانه ای دیگر ....
دلم خیلی گرفته. نمیدونم تربیتم نادرسته یااینکه من خیلی حساسم و هر کاری که انجام میدی به دل میگیرم .یه مدتیه بد قلق و،مغرور و غرغروشدی،بد غذایی وبد لباس پوشیدنت که بماند . نمیدونم شاید اقتضای سنت باشه ، ولی دیگه نمیدونم باید چیکار کنم ،هر کاری که تو دوست داری برات انجام میدیم ولی این کارات ادامه داره . دلم گرفته به خاطر زحمتی که برات میکشیمو ولی باز نق میزنی . یعنی دیگه جایی برای ادم نمیذاری که باهات بازی کنم گردش ببرمت ..و...کلا انرژی ادمو میگیری.
امروز هی رفتی اومدی منو بغل کردی وبوسیدی ،مامان نازم ،ناز خوبم ،عزیزم ،دوست دارم ،دیگه ناراحتت نمیکنم ، دیگه پسر خوبی میشم ،باشه .مامانم آرتین دوست داره .حباسم نیست دیگه.بخند .نگاه تو صورتم میکنی .مامان خندیدی ، .هیچی نمیگم ...ساکت میشینم تا خودمو آروم کنم.
امروزانقدر این حرف تکرارکردی که از حفظ شدم ، ولی بازم روز از نو روزی از نو .
خدایا کمکم کن ، خدایا نمیدونم با این عشق کوچولو چیکار باید کنم .که هم عشق ونفسم که یه لحظه نباشه نفسم میگیره هم داره با تمام وجود نابودم میکنه . نگران اینده ام .؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایا کمکم کن ....