یکشنبه5/3/1392شب آخرین شبی بود که آرتینم شیره وجودمو نوش جان کر د دیگه تا این لحظه سراغی نگرفت دلتنگ میشد بی تاب میشد ولی غرور اجازه نمیداد که از مامان می می لو بخواد . هنوز تو حیرتم و شوک هنوز باورم نشده که دیگه نمیتونم برای شیر دادن تو رو در آغوش بگیرم .یعنی بزرگ شدی؟؟؟؟؟دلم برای سلام کردنت به می می لو وقربون صدقه رفتنت و حرف زدنت با می می لو تنگ شده اون ادا های که حین خوردن در می آوردی و دلم برای ملچ مولوچ کردنت حین خور دن وبه به گفتنت تنگ شده دیگه این لحظه ها تکرار نمیشه این لحظه های شیرین .تمام این دوهفته انگار یه چیزی کم داشتم بغض داشتم و دارم همش کارم شده گریه حوصله ندارم از یه طرف از اینکه همه چیزت ردیف شده خوش...