آرتینآرتین، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

مرواریدهای سفید آرتینم

دیروز برای اولین بار رفتیم دندون پزشکی .آرتین از تو خونه خیلی خوشحال بود لوازم دکتری و دندونپزشکی شو اورده بود و دندونای مامانو معاینه میکرد .ساعت ٣ وقت داشتیم  .حاظر شدیم ورفتیم  .دندونپزشکی مخصوص کودکان بود برای هر دوتامون جای جدیدی بود .من کلی آرتینو آماده کرده بودم چون عاشق شلنگو سیم بود حسابی براش گفتم که مامانی خیالت راحت یه جایی میریم پر سیم برق و شلنگ  .انقدر خوش میگذره  ه ه ه . نوبتمون شد و رفتیم پیش دکتر . خلاصه جای جدیدی بود دیگه  . برخوردشون خوب بود هم خانوم دکتر هم منشیشون . ولی آرتین به محض ورود .گفت: من نی می ییییام. نی می شیییینمممم . از اینجا بییییرییم  . خلاصه با گرفتن جایز...
9 ارديبهشت 1393

بهترین هدیه خداوند تولددددددت مبارک

پسرکم سه سال از بهترین روز های باتو بودن گذشت ومن روز به روز عاشقتر شدم . عاشق پاکی ونجابتت ،عاشق تک تک کارایی که تو انجام دادیو با تو بزرگ شدن .حرف زنت ،خندیدنت ، بازی کردنت .......،، خدا یا از تو شاکرم که فرشته ای به این پاکی و مهربونی برای من فرستادی که دنیا رو با وجودش زیباتر ببینم واحساس کنم . خدایا ممنونم ،ممنووووووووووووون . آرتین عزیزم بدون که مامان عاشقانه دوستت داره .همیشههههههههه،....، فردا من وبابا یه تولد کوچولو برای تو پسرک ماه گرفتیم ایشاالله که به همگی خوش بگذره ،مخصوصا به پسر گلم  ،،،،،،، بقیه مطلب فردا بعد تولد............. مرسی
2 فروردين 1393

سال نومبارک

آرزویم این است که بهاری شود روز وشبت که ببارد به تمام رخ تو بارش شادی و شعف ومن از دور ببینم که پر از لبخند است چشم ودنیا ودلت....... پسرکم سال نو مبارک   ...
1 فروردين 1393

معنای واقعی زندگی

عزیزم مهربون مامان بزرگترین و بهترین موهبت خدا دوست دارم و به داشتنت افتخار میکنم به خودم میبالم  .  عزیز مامان دیگه حسابی بزرگ شده . آقا شده .خودش دیگه مسواک میزنه و کاراشو انجام میده، مامان فدای تو بشه که بر ای خریدن چهار پایه دستشویی آنقدر ذوق کردی که خدا میدونه  . مامان حووبم نمنون ،برای آرتین صندلی خریدی ،آرتین میره بالا ،دستاشششوو میشویییه .میوسااااک میزنه  . به به . بعدش کلی بووووووس برای  مامان میفرسته  . امشب چقدر قشنگ مسواک زدی و باهر مسواک زدن دهنتو پر از آب میکردی و خالی میکردی بعد به من دهنتو نشون میدادی ، مامانی دندونام سیییییفیید شووودن ،بیبین .منم حسابی نگاه میکرم و میگفتم بله پ...
10 بهمن 1392

یک روز به یاد موندنی

امام رضا من وآرتین و بابایی ویه روزه طلبید چه با صفا بود هم برای آرتین هم برای ما .البته مامان لطی و بابایی هم مشهد بودن با هم قرارگذاشتیم که نصف شب بریم حرم که خلوتتر باشه آرتین اذیت نشه  . وارد حرم شدیم پسرکم با تعجب به اطراف نگاه می کرد ویاد الله ابر افتاده بود همون مسجد خودمون به زبون آرتینم.آرتین با باباییهاش رفت واولین چیزی که دیده بود جارو برقی توی حرم بود که خیلی ذوق کرده بود و بعد رفته بود زیارت .و وقتی اومد کلی از ماجراهای توی حرمو برامون تعریف کرد.خیلی خوشش اومده بود. روز بعد سه تایی رفتیم حرم نزدیک اذان بود جای سوزن انداختن نبود می خواستیم به قولی خداحافظی کنیم ازهمدیگه جدا شدیم نگران بودم که گمشون کنم سریع زیارت کردم تا ...
10 دی 1392

دوستاي خوب.

چهارماهي ميشه پسرمو ميبرم كلاس خلاقيت مادر و كودك (به قول آرتين كلاس خوشحال وشاد وخندانم )خيلي محيطشو دوست داره. دوستاي خوب و مهربوني پيدا كرده. خاله نفيسه مربيشونه. سپهر و ونداد و علي وبنيتا و رسا وآريانم دوستاي صميمي آرتينم هستن . آرتينم كلي شعر وبازي و.... يادگرفته و مدام توخونه برامون ميخونه. مثل ؛ كدو كدو و حركاتشم انجام ميده. توپ سفيدم ..... خوشحال وشاد وخندانم و.....كلي چيزاي ديگه. آرتين با سپر و ونداد صميمي تره. تا همديگه ميبينن دست بهم ميدن وهمديگه و ميبوسن. حسابي همديگرو تحويل ميگيرن. خيلي صحنه با مزه وجالبيه و دل از هم نميكنن. خدا همه ني ني ها رو در پناه خودش حفظ كنه. دوستتون دارم خيلي خيلي زياد. پيشاپيش شب يلداتون م...
6 دی 1392

شهر بازي و شادي

بعد از مدتها براي اولين بار پسركمو برديم شهر بازي واي كه انگار يه بار سنگيني به گردنم بود كه چرا آرتينمو نبردم شهر بازي. وخيلي غصه ميخوردم. كه بلاخره رفتيم. هوووووووورررا آرتينم تا يكساعتي فقط با تعجب به بازيا نگاه ميكرد وهيچ كاري نميكرد وخلاصه اين طلسم شكست. و آرتين شروع به بازي كرد وديگه دست از بازي نميكشيد. ولي ماهم حسابي ذوق كرده بوديم. آرتينم چون عاشق ماشين آمبولانس و آتش نشان وهواپيما هست از همينا شروع كرد وبعد خيلي دوست داشت سوار قطار بشه كه نزديك ١٥، ٢٠ دوري سوار شد عمو كه مسًئول قطار بود انقدر از آرتينم خوشش اومده بود كه چند دورم مجاني چرخوندش.خلاصه كه خيلي به پسرم خوش گذشت. وتاساعت ١٢ شب كه تعطيل ميشد ما اونجا بوديم. بدون نق وبا ش...
6 دی 1392

چقدر زود.....

چقدر زود گذشت از اون روزی که فهمیدم فرشته کوچولویی در وجودم هست و من عاشقانه دوستش دارم . چقدر زود گذشت از اون روزی که رفتم برای آزمایش ودکترم با زکاوت تمام برای اینکه من استرس نگیرم منو به  اتاق زایمان فرستاد ومن آرتین کوچولومو در تاریخ دوم فروردین نود در آغوش گرفتم چه زیبا و به یاد موندنی  بود.خدایا با تمام وجودم شکر گذارتم. چقدر زود گذشت اولین روزهای شیر خوردنت که هم من ناوارد بودم وهم تو توان شیر خوردن نداشتی وحالا  خودت درخواست شیر میکنی ومن با تمام توانم شیره وجودم را تقدیمت میکنم عزیز من. چقدر زود گذشت اون روزهایی که برای گرفتن چیزی یا برداشتن چیزی نه دستت توان داشت نه بدنت  روزها گذشت وتو توان سینه خیز رفتن پیدا کردی ...
6 دی 1392