آرتینآرتین، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

شهر بازي و شادي

بعد از مدتها براي اولين بار پسركمو برديم شهر بازي واي كه انگار يه بار سنگيني به گردنم بود كه چرا آرتينمو نبردم شهر بازي. وخيلي غصه ميخوردم. كه بلاخره رفتيم. هوووووووورررا آرتينم تا يكساعتي فقط با تعجب به بازيا نگاه ميكرد وهيچ كاري نميكرد وخلاصه اين طلسم شكست. و آرتين شروع به بازي كرد وديگه دست از بازي نميكشيد. ولي ماهم حسابي ذوق كرده بوديم. آرتينم چون عاشق ماشين آمبولانس و آتش نشان وهواپيما هست از همينا شروع كرد وبعد خيلي دوست داشت سوار قطار بشه كه نزديك ١٥، ٢٠ دوري سوار شد عمو كه مسًئول قطار بود انقدر از آرتينم خوشش اومده بود كه چند دورم مجاني چرخوندش.خلاصه كه خيلي به پسرم خوش گذشت. وتاساعت ١٢ شب كه تعطيل ميشد ما اونجا بوديم. بدون نق وبا ش...
6 دی 1392

چقدر زود.....

چقدر زود گذشت از اون روزی که فهمیدم فرشته کوچولویی در وجودم هست و من عاشقانه دوستش دارم . چقدر زود گذشت از اون روزی که رفتم برای آزمایش ودکترم با زکاوت تمام برای اینکه من استرس نگیرم منو به  اتاق زایمان فرستاد ومن آرتین کوچولومو در تاریخ دوم فروردین نود در آغوش گرفتم چه زیبا و به یاد موندنی  بود.خدایا با تمام وجودم شکر گذارتم. چقدر زود گذشت اولین روزهای شیر خوردنت که هم من ناوارد بودم وهم تو توان شیر خوردن نداشتی وحالا  خودت درخواست شیر میکنی ومن با تمام توانم شیره وجودم را تقدیمت میکنم عزیز من. چقدر زود گذشت اون روزهایی که برای گرفتن چیزی یا برداشتن چیزی نه دستت توان داشت نه بدنت  روزها گذشت وتو توان سینه خیز رفتن پیدا کردی ...
6 دی 1392

سالگرد يكي شدنمون

ده سال از اون روزهاي قشنگ باهم بودنمون ميگذره و حضور پسركمم اين زندگي وشيرينتر و زيبا تر كرده. ٥دي ماه سال ١٣٨٢خاطره ساز ترين و قشنگترين شب زندگيمون جشن گرفتيم. و باهم پا به عرصه اين زندگي گذاشتيم وباهم يكي شديم شيريني وسختي هاي زندگيو تا اين لحظه باهم گذرونديم . انشاالله بتونيم سه تايي تا آخر به خوشي وسلامتي باهم باشيم. هر سال اين روز وباهم جشن بگيريم. سالگرد ازدواجمون مبارك.
6 دی 1392

سوال؟؟؟؟؟؟؟

پسرك عزيزم عزيز تر از جونم مدتهاست كه نميتونم برات بنويسم و تو اين چند ماه تو بزرگ وبزرگتر شدي و من با تجربه تر . هر روز وشب برات قصه ميگم وتوهم سوال ميپرسي. قصه مورچه كوچولو كه از ذهن خودمه وهر روز با تو بزرگ ميشه وتو هم خيلي دوستش داري قصه خاله پيرزن كه تو شب باروني. حيونارو تو خونش راه ميده . ...... خلاصه امشب كه برات قصه گفتم تا بخوابي آخر قصه خوندي؛ قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونش نرسيد بالا رفتيم دوغ بود پايين اومديم ماست بود غصه ما راست بود . گفتي ؛ مامانم راست چيه. ؟ ابروهات تو هم رفته بود انگار در گير كشف يه معما سخت بودي. واقعاً سخت. گفتم عزيزم راست يعني درست ، واقعي يعني الكي نيست .گفتي آهان و ابروهات بازتر شد ولي معلوم بود د...
29 آذر 1392

آرتين داييه

مامان فداي اين حرف زدنت بشه. پسركم انقدر قانعه كه از هر چيزي كه داره اگه براش بخريم در جواب مي گه: ماماااان آرتين از اين دايييه نخري ديگه. منم دلم برات ضعف ميره وكلي مي بوسم ومي چلونمت ميگم به روي چشم آقا. امروز ماماني اومد خونمون برات دنت و آبميوه خريده بود تا تو دستش ديدي گفتي مامان لطي آرتين از اينا زياد زياد داييه. ودر يخچال و نشون دادي و بعد گفتي بيا بيييبيين داييه مامان از مغازه خيده . ماماني هم گفت. من ميدونم آرتين از اينا داره دوباره خريدم تا بگي آرتين از اينا داييييه بيييبييين . آييييه نيگا بييبيين. اينم تكه كلام پسرك مهربون منه. ماماني عاشقتم ، عاشق حرف زدنات و كلك زدنات ، عاشق شيطوني كردنات وحتي نق زدنات. عاشق اينگه حموم ببر...
19 شهريور 1392

نفس راحت

امروز پسر خيلي خوبي بودي و بهت قول دادم يكمي رو كابينت بازي كني خيلي خوشحال شده بودي . آرتين:ماماني بيااا ببوسمت. گنده گنده آرتين ببوسه آيه مامان. ميگم ؛ آره پسر گلم منم تو رو ميبوسم. كلي بازي ميكنيم. آرتين : ماماااان از بالا چقد قشنگه خونه .جاووووو برقي هم معلومه.اوناهاااابيبين . ماماااان بيبين ( عاشق جارو برقي هستي) ميگم ؛ آره خيلي ازبالا همه جا قشنگه. ميگي : ماماني آرتين دوستت دايه. ميگم : چقد دوستم داري ؟ ميگي ؛ زياد ٥ تا اندازه جاوووبرقي. برات ٥ عددبزرگيه وزياد ميگي ،جارو برقي هم جزًٌ لاينفك زندگي ماست كه تو ميپرستيشو ومنم با اون قياس ميكني ، من فداي استدلالت بشم.
16 شهريور 1392

تب.....

شب بردمت حموم کلی بازی کردی به این بهونه میخواستم تبتو پایین بیارم . هرچی اسباب بازی حموم داشتی وکاسه وقابله بازیتو ورنگی رنگیاتو بردیم تو وان حسابی بازی کردی وهمه جارو رنگی کردی .البته آخر سر همه حمومو خودت شستی و تمیز کردی .ولی بهت خیلی خوش گذشت.تبتم اومد پایین فعلا البته .تا این لحظه که ساعت 4:44 دقیقه صبح هستشو من بیدارم ونگران بالا رفتن تبت.الهی دیگه تب نکنی که مامان این دفعه میمیره.دوستت دارم .با تمام سختی هات .  ...
11 شهريور 1392

شیرینتر از عسلم

مامانی چندروزی میشه سرما خوردم وآرتینم حسابی کمک حالمه و روز به روز شیرین زبونیاش بیشتر میشه. از صبح حالم خیلی بد بود و گلوم درد میکرد آرتینم از خواب بیدار شد وطبق معمول هر روز سراغ کتاب داستاناش رفتو یکی از اونا رو آورد. مامان زووآ بای آرتین کیتاب بخوون. گفتم مامانی گلوم درد میکنه صدام در نمیاد .ناراحت شدی از اینکه حال من بده .بوسیدی منو گفتی مامانی آب ب.....خور قرص بخور خوب میشی آیییه یا نه (تکه کلامته) گفتم باشه حتما .بعد رفتی و لوازم دکتریتو اوردی به قول خودت مامان زوییا خوب خوب شد آرتین آمپول زد مامان خووووب شد  آییه یا نه.گفتم آره خوب شدم پسرم. مرسی.  خلاصه تا شب حال من بد تر شد وآرتینم شیرین زبونی دلبری کردنش بیشتر ....
11 شهريور 1392