آرتینآرتین، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

مهمونی

آرتین دیروزخونه خاله فرزانه رفت وکلی بهش خوش گذشت..... کلی بازی کرد ونی نی خرگوشی (عروسک)از مارال هدیه گرفت و الانم داره با خرگوشی بازی میکنه و از  سرو کولش بالا میره .
25 ارديبهشت 1392

آرتین میگه.....

چیزایی که آرتین به زبون خودش میگه: للام >>>>سلام جیم بند>>>>پیشبند جیم جیم >>>>سیب زمینی چنگیل قاخق>>>>قاشق وچنگال ماپین>>>>دستمال حوبم >>>خوبم دنی>>>صندلی حدافظ>>>خداحافظ نازو>>>>زانو بورتاقال .قوبتاقال>>>>پرتقال بوقباب>>>بشقاب   ........ عاشق انواع سیم و جارو و برق و ....هستی و برای هر چی اسم گذاشتی: جارو برق.سیم برق.جارومو(تی وسشوار)جارو میوه(آب میوه گیری).....   ...
23 ارديبهشت 1392

آرتين ويه عالمه تخيل

فلاش بك:  آرتين از جيبش پول در مياره و ميره جلوي در خونه ميگم ماماني كجا ميري ، ميگه؛ از آقا نون بخرم ..... بعد پول ميده و نون ميخره . به قول آرتين ؛ ماماني آرتين مثلاً نون خريد.  بعد قابلمه وقاشقشو برميداره و شروع ميكنه به غذا پختن. ميپرسم ماماني چي ميپزي ؟ ميگه پولووو موووورغ ، عدس پولووو. بعد نمك و فلفلاي ذهنيشوميريزه توغذا و به خورد ما ميده ما هم كلي به به و چه چه ميكنيم. وشاید خوشمزه ترین طعم غذایی باشه که از دست پسرم می خورم. خلاصه. حرف زدنش با تلفن فرضي هم جالبه آدم شك ميكنه كه شوخيه يا كسي پشت خطه . الو لَلام حوبين ميسيييي. آرتين حوب . مامان اذيت نه نه. اِلهي شوووكر . ......... حدافظ حدافظ خلاصه ماجراها ادا...
23 ارديبهشت 1392

ماااااااااادرررر

وای امروز جزو سختترین وخسته کننده ترین روزهای زندگیم بود تا تونستی اذیتم کردی . آخه مادر من چه گناهی کردم گناه کردم مادر شدم .همش نق نق دیگه کلافه شدم. دوست ندارم از سختی ها واذیت کردنات بنویسم ولی منم صبر وتحملم حدی داره بلاخره تموم میشه. بازی میکنم باهات نق میزنی .میبرمت بیرون میایی خونه دوباره نق میزنی من دیگه باید چیکار کنم. . بعدشم میگی مامان زووا بره ددر بابا بیاد جوابم بهم میدی . سر شربت خوردناتم که برنامه ها داریم تا گریه وجیغ منو در نیاری ول کن نیستی آخرشم من بی خیال  شربت دادن به جناب عالی میشم.میگم خوددانی ...... شبم بابا میاد کلی هم برای اون نق میزنی و کلافه اش میکنی .بعد هم خسته وکوفته میبری...
23 ارديبهشت 1392

وااااای از دست این تب....

چند روز بی دلیل تب داری. نگرانتم نمیدونم دیگه چیکار کنم . خیلی دلم گرفته یه چند روز بهت خوش گذشت حالا چند روزیه که تب داری  نه سرما خوردی نه دندون در  میاری دکتر میگه احتمالا" دست کثیف تو دهنت کردی .گوارشت عفونی شده .باید شکمت زیاد کار کنه تا  خوب بشی  .این همه مراقبتم  .روزی هزار بار دستاتو میشورم با انواع شوینده ها  .بازم مریض  شدی.اااااااااااای وااااااااااای من...........     میگن خونگی نکن بچه رو حالا هم که میبرمت بیرون مریض شدی .الانم میگن بیرون میبری هوا آلوده اس   مریض شده من چیکار کنم. عسلکم تب آبت کرده .تمام تلاشم برای وزن گرفتنت خراب شد باید از اول شروع ک...
22 ارديبهشت 1392

مامان فدای شعر خوندنت

آرتینم پسر نازنینم دیگه شعرارو خودش به تنهایی می خونه (از زبون خود آرتین) : خرگوش من چه نازه گوشا خیلی درازه نه نه گنده اس . مثه بوخایی گرم گرم چه خوگل و چه نرم نرمه . دستا پیش میذاره رو دو پا میذاره . میخوره برگ گاااااهو  . می پره مثه آهوووو. تمام شعرو با حرکت نشون میده .آخر شعرم میپره بالا.   ...
18 ارديبهشت 1392

دلم گرفته.....

نمیدونم چرا انقدر دلتنگم .احساس دلتنگی میکنم بااینکه امروز از صبح خوب گذشت ولی نمی دونم چرا . امروزم با آرتینم کلی راه رفتیم از این کوچه زدیم از اون خیابون در اومدیم و خلاصه رفتیم پارک حسابی بازی کردیم کلی نی نی دخترتو پارک بود و با آرتینم دوست شدن.خلاصه حسابی دخترا دورشو گرفته بودن. خخخخخخ. خیلی این چند روز که میبرمش ددر خوشحاله و برای همه تعریف میکنه تو راه برگشت به خونه هم نون میخریم و دوتایی نون میخوریم.به به. امشب با بهترین دوستم که از ایران رفته چت کردم ودیدمش بیشتر دلم براش تنگشد و کلی گریه کردم یاد خاطرات قدیم و دانشگاه و....افتادم و یاد اینکه دیگه دوباره کی میتونم ببینمش .ای وااااااااای. خیلی دلم گرفته.اتفاقا"با د...
18 ارديبهشت 1392

همراه من....

آرتینم همراه کوچولوی زندگی من ... دیروز با هم برای اولین بار بدون کالسکه و ماشین دوتایییییییی رفتیم گردش و پیاده روی خیلی هم به تو  هم به من خوش گذشت 4 ساعت راه رفتیم تو پارک حسابی بازی کردی ودوست پیدا کردی. کلی تاب بازی و سر سره بازی کردی مامانیو کلی دنبال کردی ... برگشتنی گفتم مامانی دلت نون می خواد گفتی :نون می خواد آرتین .بعد با هم رفتیم صف نونوایی و نون سنگک خریدیم وتا برسیم خونه نصف نونو خوردی ...فعلا" غذات شده آب ونون ..... خلاصه حسابی تلافی اون روزو در اوردی و بهت خوش گذشت . شب قبلشم به عمو ومارال زنگ زدی و همرو جمع کردی که بریم پارک.اون شبم بهت خوش گذشت . یه در رفتن فجیع داشتی که مامان زویا نجاتت داد...
15 ارديبهشت 1392

قربون غم تو چشمات

عزیز دلم مامانی من .چرا انقدر غمگین وساکت بودی ؟ چند روز پیش با خانومای فامیل رفتیم بهشت مادران نمیدوم چرا انقدر کم حرف و ساکت شده بودی نه با نی نیا بازی کردی نه شیطونی .شایدم از بودن اونهمه خانوم تعجب کرده بودی .خیلی دلم برات سوخت .نگران حالت شده بودم. متاسفانه تو جمع زنونه همه نظر میدن ...چرا این بچه ساکته...چرا اینطوریه ....همیشه این مدلیه ...فلانی ازاین مدل بچه ها خوشش نمیاد یا میاد....فکر نمیکنن به یه مادر بر میخوره و ناراحت میشه . خلاصه زود بلند شدم اومدم خونه .تورو خوابوندم .می خواستم زودتر بلند بشی ببینم ناراحتیت از چی بوده آنقدر گریههههه کردم که نگو .در واقع اون روز اینطوری گذشت...... بیدار شدی شاد ...
15 ارديبهشت 1392